فقط خنده


فقط خنده
شنبه 9 فروردين 1393 ساعت 18:26 | بازدید : 391 | نویسنده : فرشاد | ( نظرات )



 ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺷﺐ ﺍﻭﻝ آﺷﻨﺎﯾﯿﻢ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﻢ ﺑﻮﺩ که ﺑﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﺲ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ

ﻋﻠﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺳﻘﻒ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﭼﮑﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ؟

ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﻧﺸﻮﻧﻮ آﺏ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ ﺯﯾﺮﺵ ﺳﻄﻞ ﺑﺰﺍﺭ !

ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻬﻢ ﺯﺩ ؟





این هم دو تا جک آموزنده همراه با نتیجه اخلاقی البته بالای + 18 سال

 

 

یه مرد 80 ساله میره پیش دکترش برای چک آپ.

دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و

پیرمرد با غرور جواب میده:

هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر 18 ساله ازدواج کردم و

حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه.

نظرت چیه دکتر؟

دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب…

بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که

شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.

یه روز که می خواسته بره شکار

از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و

میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو

یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و

میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و …..

بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!

پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره!

حتما” یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!

دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا” منظور منم همین بود!

 

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش

 

 




من خیلی خوشحال بودم…

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم…

والدینم خیلی کمکم کردند…

دوستانم خیلی تشویقم کردند و

نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد

و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود

که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و

از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی…

سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود

و بلافاصله رک و راست به من گفت:

اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو 3k3 داشته باشم.

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و

بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم

و از خونه خارج شدم… یهو

با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت:

تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم…

ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم…

به خانوادهء ما خوش اومدی!

 

نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

!!




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 79
:: کل نظرات : 87

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 41

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 23
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 349
:: بازدید سال : 809
:: بازدید کلی : 213086